دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسیداستین لباس اورا می کشید تا به او ادامس بفروشد ان روز روبه روی زنی که نوزادش را در اغوش داشت ایستاده بود. گاه گاهی که مادر به نوزادش لبخند میزد لب های دخترک نیز بی اختیار از هم باز می شد. مدتي گذشت...دخترك از جعبه ي ادامس،بسته اي را برداشت و جلوي زن گرفت.زن رو به سمت ديگري كرد و گفت:برو بچه،ادامس نمي خواهم. دخترك گفت:بگير...پوليــــــــ نيست...
نظرات شما عزیزان: