درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

 



*هوشمندانه احمق باشید*


 

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد.مردم با نیرنگی،حماقت او را دست می انداختند.دو سکه(یکی طلا و دیگری نقره)به او نشان میدادند؛اما ملانصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب میکرد!

این داستان در تمام منطقه پخش شد.هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملانصرالدین همیشه سکه ی نقره را انتخاب می کرد.تا این که مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت شد... در گوشه ی میدان به سراغش رفت و گفت:هر وقت دوسکه به تو نشان میدهند سکه ی طلا را بردار! این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.

ملانصرالدین پاسخ داد:ظاهراً حق با شماست.اما اگر سکه ی طلا را بردارم،دیگر پول به من نمیدهند تا ثابت کنند که من احمقم .شما نمیدانید تا به حال با این تظاهر چه قدر پول گیر آوردم!



<<آلفرد نوبل>> مخترع سوئدی والصل،از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت که قبل از مرگش،آگهی فوتش را بخواند.
زمانی که برادر آلفرد یعنی <<لودویگ>> درگذشت،روزنامه های آن زمان به اشتباه گمان کردند که نوبل معروف(مخترع دینامیت) مرده است.وقتی صبح هنگام آلفرد روزنامه میخواند با دیدن اگهی صفحه ی اول میخکوب شد!روزنامه ها نوشته بودند:
<<آلفرد نوبل،دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری درگذشت>>
او از خواندن این آگهی خیلی ناراحت شد و عمیقا به فکر فرو رفت و با خود فکر کرد که آیا خوب است مرا پس از مرگم این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه ی خود را در آورد و تغییرات عمده ای روی آن داد و پیشنهاد کرد که ثروتش را پس از مرگش صرفه جایزه ای برای صلح و پیشرفت های علمی کنند.
امروزه همگان نوبل را نه به خاطر اختراع ماده ی منفجره ی دینامیت،بلکه به نام مبدع جوایز نوبل میشناسند.
آری..امروز او به واسطه ی یک تصمیم برای تغییر سرنوشتش،هویت دیگری دارد..

هر تصمیمی که می گیری،تصمیمی درباره آنچه انجام می هی نیست،بلکه تصمیمی است در مورد آنکه چه کسی هستی/"

                                                                                                                                                                   نیل دونالدوالش



 

 

داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!



 دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد...

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.



ادامه مطلب ...


برای اولین بار...
 

 
مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود قطار شروع به حرکت کرد به محض شروع حرکت قطار آن پسر
 
جوان که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد دستش را از پنجره بیرون برد ودر حالی که هوای در حال
 
حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختان حرکت میکنن !
 
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد .
 
کنار مرد جوان ؛زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند
 
یک کودک رفتار می کرد ؛ متعجب شده بودند !
 
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد : پدر نگاه کن ؛دریاچه و ابرها با قطار حرکت می کنن!زوج جوان پسر را با
 
دلسوزی نگاه می کردند .
 
باران شروع شد و چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آنرا لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد
 
زد: پدر نگاه کن ؛بارون می باره آب روی دست من چکید .
 
آن زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند :
 
چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید ؟
 
مرد مسن لبخندی زد و گفت: ما همین الان داریم از بیمارستان بر می گردیم . امروز پسر من برای اولین 
 
بار در زندگی می تواند ببیند .
 

 



 

                         


  نوشته ای از :اِرما بومبک

   اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم

پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ، شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم




 



ادامه مطلب ...


شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:قلب تو كجاست؟, :: 17:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

رابرت داوینسن زو ، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی كه در یك مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم زنی بسوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند كودكش را از مرگ نجات دهد.
زن گفت كه او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او كمك نكند او می میرد. قهرمان گلف دریغ نكرد و بلافاصله تمام پول را كه برنده شده بود به زن بخشید.
هفته ها بعد ، یكی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت: كه ای رابرت ساده لوح! خبرهای تازه برایت دارم ، آن زنی كه از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نكرده و
او تو را فریب داده دوست من!

رابرت با خوشحالی جواب داد:
خدا را شكر ... پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است. این كه خیلی عالی است!

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

 



پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:ویولن نوازی در مترو , :: 9:4 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه ، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویولن کرد . این مرد در عرض ۴۵ دقیقه ، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت . از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود ، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند . سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد . از سرعت قدم ‌هایش کاست و چند ثانیه ‌ای توقف کرد ، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد . یک دقیقه بعد ، ویولن ‌زن، اولین انعام خود را دریافت کرد . خانمی بی ‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه ‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد

چند دقیقه بعد



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:خدا جون نذار بزرگ بشم, :: 17:17 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

 

 

خدا جون نزار بزرگ بشم


الو ... الو...
سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشت است. بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:عقاب, :: 18:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

عقاب

مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و ان را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت.

عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قد قد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار،کمی در هوا پرواز می کرد!

 

سالها گذشت و عقاب پیر شد...

 

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالها ی طلاییش،برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر،بهت زده نگاهش کرد و گفت:"این کیست؟!"

همسایه اش پاسخ داد:"این عقاب است-سلطان پرندگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم."

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد؛ زیرا فکر می کرد مرغ است.

 عقاب پیر آهی کشید...

نتیجه:

"برای رسیدن به انچه حق خود می دانی باید تلاش کنی، کسی که خود را به خوبی نمی شناسد مطمئنا به چیز که لیاقتش را دارد نخواهد رسید!"



پرسیدم:چطور بهتر زندگی کنم؟!

با کمی مکث جواب داد:گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر,با اعتماد زمان حالت رابگذران

و بدون ترس,برای آینده آماده شو.ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.شک هایت

را باور نکن وهیچگاه به باور هایت شک نکن.

"زندگی شگفت انگیز است,در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی."

پرسیدم:آخر... و اوبدون اینکه متوجه سوالم شود ادامه داد:

مهم نیست که قشنگ باشی,قشنگ این است که مهم باشی!حتی برای یک نفر

کوچک باش و عاشق...که عشق خود میداند آیین بزرگ کردنت را...

بگذارعشق خاصیت تو باشد,نه رابطه ی خاص تو با کسی.

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن.

داشتم به سخنانش فکرمیکردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد:



ادامه مطلب ...


دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:مهربانی, :: 17:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسیداستین لباس اورا می کشید تا به او ادامس بفروشد ان روز روبه روی زنی که نوزادش را در اغوش داشت ایستاده بود. گاه گاهی که مادر به نوزادش لبخند میزد لب های دخترک نیز بی اختیار از هم باز می شد. مدتي گذشت...دخترك از جعبه ي ادامس،بسته اي را برداشت و جلوي زن گرفت.زن رو به سمت ديگري كرد و گفت:برو بچه،ادامس نمي خواهم. دخترك گفت:بگير...پوليــــــــ نيست...



شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته

بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.

نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست.

بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز

و به من بگو چه می بینی؟


واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.

هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟

واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند

بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در

برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در نزدیکی قطب است،

پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.


شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون: نتیجه اول و مهمی که باید بگیری

اینست که چادر ما را دزدیده اند!

بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین

جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور

دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.



یکی از دوستانم به نام پل......

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
” ای کاش من هم یک همچین برادری بودم.”

 برای مشاهده اندازه واقعی عکس سه بعدی ماشین قرمز  کلیک کنید



ادامه مطلب ...


شنبه 7 بهمن 1391برچسب:پیرمرد خاص , :: 17:18 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیرمردی 85 ساله که سر و وضع مرتبی داشت، در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.

پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد . همین طور که عصازنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است.
 


ادامه مطلب ...


 

اگر چنین کنید همیشه زنده خواهم ماند.

 

 
 

  روزي فرا خواهد رسيد که جسم من آنجا زير ملافه سفيد پاکيزه اي که چهار طرفش زير تخت بيمارستان رفته است، قرار مي گيرد و آدمهايي که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم مي گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسيد كه دكتر بگويد مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگيم به پايان رسيده است.

در چنين روزي تلاش نكنيد به شكل مصنوعي و با استفاده از دستگاه، زندگيم را به من برگردانيد و اين را بستر مرگ من ندانيد. بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم و بگذاريد جسمم به ديگران كمك كند به حيات خود ادامه دهند.

چشمهايم را به انساني بدهيد كه هرگز طلوع آفتاب، چهره يك نوزاد و شكوه عشق را در چشمهاي يك زن نديده است.



ادامه مطلب ...


شنبه 16 دی 1391برچسب:زمان, :: 9:14 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

فرض کنید که هر روز صبح مبلغ ثابتی ، معادل 400/86 دلار به حساب بانکی شما واریز میشود و به شما اجازه داده میشود که به میزان دلخواه از آن برداشت کنید ، و در پایان هر روز هر آنچه را از این مبلغ باقی مانده باشد از شما پس خواهندگرفت . شما با این مبلغ چه کاری انجام خواهید داد ؟ مطمئناً از تمام موجودی خود استفاده خواهید کرد .
همه افراد چنین حساب بانکی دارند ! نام این حساب (زمان) است . هر روز صبح به شما 400/86 ثانیه اعتبار میدهند و تا پایان شب شما مهلت دارید که از این اعتبار استفاده کنید . این خود شما هستید که تصمیم می گیرید چگونه از این اعتبار استفاده کنید آری خود شما !
هر روز برای شما حساب جدیدی باز میکنند و هر شب ، اعتبارباقی مانده را میسوزانند . اگر نمی توانید از سپرده خود به قدر کافی استفاده کنید اشکال از خودتان است . به یاد داشته باشید که مدت محدودی این حساب اعتبار دارد ، مثلاً هفتاد یا هشتاد سال یا کمی بیشتر و کمتر ... قدر این حساب را به خوبی بدانید و سعی کنید که در زمان حال زندگی کنید ، حتی اگر این کار مشکل باشد . 

نتیجه :
هر لحظه گنج بزرگی است ، گنجتان را مفت از دست ندهید و خوب به یاد داشته باشید که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند ! 


                                   
    دیروز به تاریخ پیوست ، فردا معماست و امروز هدیه است .



قدرت نمایی بین کشتی جنگی و...

یک کشتی جنگی مأموریت داشت برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد. هوای مه آلود سبب شده بود که کارکنان کشتی دید کمی داشته باشند.  در نتیجه ناخدا روی عرشه ایستاده بود تا همه فعالیت ها را زیر نظر داشته باشد.
مقداری از شب نگذشته بود که دیده بان گذارش داد: «نوری در سمت راست کشتی به چشم می خورد.»
ناخدا فریاد زد: «اون نور ثابته یا به طرف عقب حرکت می کنه؟»
دیده بان جواب داد: ثابته قربان!» و مفهومش هم این بود که در مسیری هستیم که با هم برخورد خواهیم کرد.
ناخدا به مأمور ارسال پیام گفت: «به آن کشتی علامت بده که رو در روی هم هستیم, توصیه می کنم 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
جواب آمد: «شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
نا خدا با لحنی عصبانی گفت: «علامت بده که من ناخدا یک کشتی جنگی هستم،تا مجبور به شلیک توپ نشدم  باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
پاسخ آمد: «من هم فانوس دریایی هستم!!»


ادامه مطلب ...



لبخندی که زندگی ام را نجات داد!
بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .
 
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است .
 
در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:رد پای خدا, :: 17:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

مرد توریستی به همراه راهنمای عرب ، از بیابان می گذشت .

روزی نبود که مرد عرب بر روی شن های داغ زانو نزند و با خدای خود به راز و نیاز نپردازد.سرانجام یک روز عصر، آن مرد توریست بالحن تمسخرآمیزی از آن مرد عرب پرسید :

" از کجا می دانی که خدایی هست ؟!"

راهنما لحظه ای تامل کرد ؛ سپس به او که نیشخندی به لب داشت ، این گونه پاسخ داد :

" من از روی ردپای باقی مانده در شن ها می فهمم که چندی پیش ، رهگذر یا شتری عبور کرده است ."و با اشاره دست خود به خورشیدی که آخرین انوارش را از دامن افق می چید ، چنین گفت :

" به نظرت این ردپا کیست ؟" سپس مرد عرب لبخندی زد و ...

 



سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:ارزش سکه طلا, :: 11:21 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

ارزش سکه طلا

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :.....
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .



دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:حراجی وسایل شیطان, :: 17:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت.  این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

مردی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌ست.
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟



ادامه مطلب ...


مهمترین عوامل تخریب كننده كبد ::.


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


کبد از اندام های مهم و حیاتی بدن است که بدون آن ادامه حیات غیرممکن است.

پانکراس یا همان لوزالمعده به همراه کبد، نقش مهمی در هضم و متابولیسم مواد غذایی به عهده دارند. کیسه صفرا نیز اگر چه اندامی مهم است، ولی بدن به خوبی خود را با فقدان آن، تطبیق می دهد. آگاهی از ساختمان و عملکرد این اندام ها برای حفظ سلامت و كارآیی بهتر بدن، بسیار مهم و ارزشمند است.
 



ادامه مطلب ...



 
 به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.
به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.


ادامه مطلب ...


در روزگاران بسیار دور مرد آهنگری بود که  پس از گذراندن دوران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.
 
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است



ادامه مطلب ...




درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود .

روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد .

 



ادامه مطلب ...



روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه
از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر به طور حتم تصاویر بوقلمون و میزهای پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده ی کودکانه خود را تحویل داد ، معلم شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود ،ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم
از این نقاشی مبهم تعجب کردند.یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد . هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته پاسخ داد : خانم معلم این دست شماست!!!!!!!
معلم
به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

شما چطور؟آیا تا
به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟بر سر فرزندان خود چطور؟

ای پروردگاری که حیات بخشیده ای مرا ، قلبی
به من ببخش مالامال از قدرشناسی و عشق.

ویلیام شکسپیر





دختری به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دختر میگوید: " پدر چه میکنی؟"

و پدر پاسخ میدهد: "چیزی نیست. مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم."

دختر پس از کمی تأمل میپرسد: "پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟"

بهترین دقیقه ای که سپری می کنید،دقیقه ای است که صرف خانواده خود می کنید...



داستان های کوتاه و خواندنی


یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده !
به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند.

احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !
بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !



ادامه مطلب ...


داستان های کوتاه و خواندنی

دختر ۵ ساله‌ای از برادرش پرسید :
معنی عشق چیست ؟؟
برادرش جواب داد :
عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو ،
از كوله پشتی مدرسه‌ام بر میداری ،

و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا میگذارم ,,,♥

 

منبع:http://postman13.mihanblog.com/



عد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ....

بخاطر اینکه در میز کناری،پسر شما 50 دلار به من انعام داد درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام



در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه:

"ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"

(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد)
سوره نساء آیه 48


امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه :



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:نایست! حتی اگر, :: 9:2 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در سال ۱۹۶۸ مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر ۵ قاره جهان پخش میشود



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:زندگی خائنین , :: 18:46 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !



سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:داستان زیبای محبت مادر, :: 11:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

      نقل شده است که در زمان حضرت موسی(ع) جوانی بسیار
      مغرور و از خود راضی بود که همواره مادرش را رنج می داد.
      بی مهری او به مادر به جایی رسید که ؛روزی مادرش را که بر اثر پیری و ضعف که
      توان راه رفتن نداشت به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا گذاشت تا طعمه ی
      درندگان شود.هنگامی که مادر را آنجا گذاشت و از بالای کوه پایین آمد تا به
      خانه باز گردد، مادرش به این فکر افتاد که مبادا پسرم از پرتگاه بیفتد و زخمی
      شود؛ یا طعمه ی درندگان گردد.
      برای پسرش چنین دعا کرد!:
      خدایا! پسرم را از طعمه ی درندگان و گزند حوادث حفظ کن، تا به سلامت به خانه
      اش باز گردد!!
      از سوی خداوند به موسی(ع) خطاب شد: ای موسی به آن کوه برو و مهر مادری را
      ببین،موسی(ع) به آنجا رفت، و وقتی که مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش
      وخروش آمد که به راستی مادر چقدر مهربان است
      خداوند به او وحی کرد:ای موسی، من به بندگانم مهربان تر از مادرم!!!



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 10:26 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد....!!!
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟
غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو نمیشه.

زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست....... حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این ... و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله.
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین...
من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم.
مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!)
ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم....!!



جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا
برخواست و گفت : آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از
مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها
را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی
کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد
و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به
پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!



جمعه 11 فروردين 1391برچسب:مورچه عاشق, :: 21:46 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های


پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟


مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید


و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو

اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی


مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار


مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت:


خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در
می آ ورد...



دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:زرنگتر از اصفهانی ها, :: 16:56 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.

شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم ! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.

فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است. تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...
چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟

من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.

چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است وظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!
 



شنبه 5 فروردين 1391برچسب:مکر زنان, :: 9:10 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.

مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت غاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز درمغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید.. زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . 

چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! 

هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم... کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."

پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟

گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.

منبع : http://2daylink.com/funblog/2011/01/post-362.php



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب