موضوعات
آرشيو وبلاگ
بــــی انـتــهــاتــریــن عــبــرتـــــــــــــــ یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 17:6 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
سارا هشت ساله بود كه از صحبت پدرو مادرش فهميد كه برادر كوچكش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي اوندارند. پدر به تازگي كارش را ازدست داده بود و نميتوانست هزينهي جراحي پرخرج برادرش رابپردازد. سارا شنيد كه پدر به آهستگي به مادر گفت: فقط معجزه ميتواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتي به اتاقش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست. سكهها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد . فقط پنج دلار بود. دخترك توضيح داد كه برادر كوچكش چيزي تو سرش رفته و بابام میگه كه فقط معجزه ميتونه او را نجات دهد. من هم ميخواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجزه نميفروشيم. چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خيلي مريضه و بابام پول نداره و اين همهي پول منه. من از كجا ميتونم معجزه بخرم؟ مردي كه در گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترك پرسيد: چقدر پول داري؟ دخترك پولها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب! فكر كنم اين پول براي خريد معجزه كافي باشد. سپس به آرامي دست او را گرفت و گفت: من ميخواهم برادر و والدينت را ببينم، فكر كنم معجزه برادرت پيش من باشه. آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.. فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم يك معجزه واقعي بود، ميخواهم بدانم بابت دكتر لبخندي زد و گفت: فقط پنج دلار! منبع:http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-45.aspx نظرات شما عزیزان:
|
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |