موضوعات
آرشيو وبلاگ
بــــی انـتــهــاتــریــن عــبــرتـــــــــــــــ سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:من به مهمانی چشمان تو عادت دارم,,,, :: 11:43 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
تو مرا دعوت كن...
به صـــــــداقـت سلامــــــت تو مرا دعوت كن... به ضـــــــــــــيافت كلامـــت من به مهمانی چشــــــمان تو عادت دارم تو مرا دعوت كن... به ســــــــــــــخاوت نگاهـت مثل يك خـــواب خـــوشـی. شــــيريـــنی با شـــــــــــــكوهی مثل يك آيينی ريشه در روح اصــــالـــت داری شوكت يك هــــــــــــــنر ديرينی ** خوش آن دلی كه به عالم الـــــــاهــــــــه ای دارد به آن بهانه همه عمر و لحظه بسپارد تو ای الــــــــــــــــــاهه شادی هميشه با من باش كه بر شب سيه ام نور و روشنی بارد دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب: عجب صبری خدا دارد , :: 18:31 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدگر , ویرانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه ی صدها گرسنه , چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم
بر لب پیمانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان , دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان
سبحه ی صد دانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو
آواره و دیوانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را , پروانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجایی , ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی , زبرق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش
به جز اندیشه عشق و وفا , معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب
تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد !
وگرنه من به جای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:سیمین بهبهانی-ابراهیم صهبا , :: 18:18 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم سیمین بهبهانی ادامه مطلب ... چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:روز مرگم هر که شیون کند دور و برم دورکنید؛, :: 19:7 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:زان یار دلنوازم شکریست با شکایت, :: 8:37 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی جانا روا نباشد خون ریز را حمایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت (حافظ)
شنبه 1 بهمن 1390برچسب:فردوسی, :: 18:34 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
منم بندهی اهل بیت نبی .............. ستایندهی خاک و پای وصی چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:قیصر امین پور, :: 15:50 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیش از این ها فکرمیکردم خدا خانه ای دارد میان ابر ها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه ، برق کوچکی از تاج او هر ستاره ، پولکی از تاج او اطلس پیراهن او ، آسمان نقش روی دامن او ، کهکشان رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره توفنده اش دکمه پیراهن او ، آفتاب برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا دز ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین بود ، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه میپرسیدم ، از خود ، از خدا از زمین ، از آسمان ، از ابر ها زود میگفتند : این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست هر چه میپرسی ، جوابش آتش است آب اگر خوردی ، عذابش آتش است تا ببندی چشم ، کورت میکند تا شدی نزدیک دورت میکند کج گشودی دست ، سنگت میکند کج نهادی پای ، لنگت میکند تا خطا کردی ، عذابت میکند در میان آتش ، آبت میکند ... با همین قصه ، دلم مشغول بود خواب هایم ، خواب دیو و غول بود خواب میدیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین محو میشد نعره هایم ، بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ... نیت من ، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه میکردم ، همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله سخت مثل حل صدها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر در میان راه ، در یک روستا خانه ای دیدم ، خوب و آشنا زود پرسیدم : پدر اینجا کجاست ؟ گفت : اینجا خانه ی خوب خداست ! گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت ، نمازی ساده خواند با وضویی ، دست و رویی تازه کرد با دل خود ، گفت و گویی تازه کرد گفتمش ، پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟ گفت : آری خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم ، نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست ، معنی میدهد قهر هم با دوست ، معنی میدهد هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است ... تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست دوستی ، از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی ، نقش روی آب بود میتوانم بعد از این ، با این خدا دوست باشم ، دوست ، پاک و بی ریا میتوان با این خدا پرواز کرد سفره دل را برایش باز کرد میتوان درباره گل حرف زد صاف و ساده ، مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره ، صدهزاران راز گفت میتوان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد میتوان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند میتوان مثل علف ها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد میتوان درباره هر چیز گفت میتوان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان و آشنا " پیش از این ها فکر میکردم خدا ... " "قیصر امین پور"
شنبه 23 مهر 1390برچسب: فاضل نظری , :: 9:37 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
از باغ می برند تا چراغانی ات کنند یوسف! به این رها شدن ازچاه دل مبند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست ای گل گمان نکن به شب جشن می روی آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:فــروغ فــرخزاد, :: 10:37 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
ای شب از رویای تو رنگین شده
بشنو از نی ، نی نوای دل بود
نی به خلقت همچو دل از گل بود
نی سخن میگوید از هجران و سوز
همره دل می شود آن هم به سوز
دل به نی می گوید و نی هم به دل
گفتگوی آن دو را بشنو به دل
همدلی اینگونه اش شور و صفاست
نی به تنهایی خموش و بینواست
گرچه نی سوزد همی خاکستر است
دل هم از خاک است و خاکش بستر است
آنکه گوید بشنو از نی یا زدل
خواهد از نشنیدنت نائی خجل
آنکه از حق گویدا بشنیدنیست
آن که ناگوید زحق ، او مردنیست
پس پسرجان نای حق را گوش کن
وانگه آن تقدیم صاحب هوش کن
حال خواهی بشنو از نی یا زدل
منعمت گفتا عزیز جان دل
یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:حال مرغی , :: 22:5 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر انکه مرغی زقفس پریده باشد
پرو بال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رها چه بسته ، مرغی که پرش بریده باشند
من از ان یکی گزیدم که به جز یکی ندیدم
که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد
عجب از حبیبم آید که ملول مینماید
نکند که از رقیبان سخنی شنیده باشد
اگر از کسی رسیده است بدی به ما بماند
به کسی مباد از ما که بدی رسیده باشد
چهار شنبه 9 شهريور 1390برچسب:سهراب سپهری, :: 14:48 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
اهل كاشانم ادامه مطلب ... سه شنبه 21 تير 1390برچسب:خدایا, :: 1:2 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
گفتم: خدایا چقدر دوری گفت: تو یا من؟
گفتم: خدایا تنها ترینم گفت: پس من؟
گفتم: خدایا کمک خواستم گفت: از غیر من؟
گفتم: خدایا دوستت دارم گفت: بیش از من؟
گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟
گفتم: خدایا دلم را ربودند گفت: پیش از من؟
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:علی ای همای رحمت, :: 23:20 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدارا که به ماسوا فکندی همه سایه هما را دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را برو ای گدای مسکین در خانه علی زن که نگیتن پادشاهی دهد از کرم گدا را به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را چو به دوشت عهد بندد زمیان پاکبازان چو علی که می تواند که به سر برد وفا را نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت که زکوی او غباری به من آر توتیا را به امید آنکه شاید برسد به خاک پایش چه پیام ها سپردم همه سوز دل صبا را چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان که زجان ما بگردان ره آفت قضا را چو زنم چو نای هر دم ز نوای شوق تو دم که من غریب خوش تر بنوازد این نوا را همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایی بنوازد آشنا را زنوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا
دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:شعر نو, :: 22:46 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
در شبی تاریک
که صدایی در نمی امیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفراز صخره های کوه بالا رفت
و با ناخون های خون آلود
روی سنگ کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچ کس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره های خشکید
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که به جا مانده از کف پایش
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش
آن شب
هیچ کس از راه نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود
کوه:سنگین،سرگردان،خونسرد
باد می آمد ولی خاموش
ابر پر میزد ولی آرام
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
امشب
باد و باران هر دو می کوبند
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فروشوید
هر دو می کوشند
می خروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیز کوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
سالها آن را نفرسوده است
کوشش هر چیز بیهوده است
کوه اگر بر خویشتن پیچید
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
م نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:شعر نظم, :: 17:51 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است
جمعه 13 خرداد 1390برچسب: شعر, :: 17:37 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
الهی تومعبودی ومن عابد الهی تومعشوقی ومن عاشق الهی توقادری ومن ناتوان الهی توعالمی ومن نادان الهی توحاكمی ومن محكوم الهی تورازقی ومن فقیر الهی توطبیبی ومن بیمار الهی توحبیبی ومن تیمار الهی توهستی ومن نیستی الهی توهرچی ومن هیچی الهی توربی ومن بنده الهی توآقائی ومن شرمنده الهی توعزیزی ومن ذلیل الهی توكبیری ومن حقیر الهی توقریبی ومن غریب الهی تومحبوبی ومن مهجور الهی توقاهری ومن مقهور الهی توغنی ومن محتاج الهی توكریمی ومن گدا الهی تورحیمی ومن بینوا
دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:شعر نو, :: 22:26 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان، ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت.
در پس پرده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود، مي بيند
آدمي هست كه مي پويد راه.
تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سرو رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.
هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب. |
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
تبادل لینک هوشمند |
||